ای وجود تو دیده جانم


جسم پیدا و جان پنهانم

بس که سوی تو می دوم به خیال


سوی خود باز ره نمی دانم

گه کرشمه کنی و گاهی ناز


من بدین گونه زیست نتوانم

مهرت از جان من برون نرود


جان من، گر برون رود جانم

تا ترا دیدم و ندادم جان


والله از زیستن پشیمانم

پندم، ای دوست، می نهفتم، از آنک


تو ز شهری، من از بیابانم

این چنین با خیال یارب من


خسروم یا خیال جانانم؟